نوشته‌ ء يوحنا 11

کتاب مقدس، ترجمۀ معاصر

from Biblica
1-3 روزی، شخصی به نام ايلعازر، كه برادر مريم و مارتا بود، بيمار شد. ايشان در بيتعنيا زندگی میكردند. مريم همان كسی است كه عطر گرانبهايش را بر پايهای عيسی ريخت و با موهای خود آنها را خشک كرد. آن دو خواهر برای عيسی پيغام فرستاده، گفتند: «آقا، دوست عزيزتان سخت بيمار است.»4 وقتی عيسی اين خبر را شنيد فرمود: «اين بيماری موجب مرگ ايلعازر نخواهد شد، بلكه باعث بزرگی و جلال خدا خواهد گشت، و من، فرزند خدا نيز از اين رويداد جلال خواهم يافت.»5 عيسی با اينكه نسبت به مارتا و مريم و ايلعازر لطف خاصی داشت،6 با اين حال وقتی خبر بيماری ايلعازر را شنيد، در محلی كه بود، دو روز ديگر نيز ماند.7 پس از آن، به شاگردان خود فرمود: «بياييد به يهوديه بازگرديم.»8 شاگردان اعتراض كرده، گفتند: «همين چند روز پيش بود كه سران يهود میخواستند شما را در يهوديه بكشند. حال میخواهيد باز به آنجا برويد؟»9 عيسی جواب داد: «در روز، دوازده ساعت هوا روشن است. تا زمانی كه همه جا روشن است مردم میتوانند راه بروند و نيفتند. آنها راه را میبينند زيرا از نور اين جهان برخوردارند.10 فقط در شب است كه خطر افتادن وجود دارد، چون هوا تاريک است.»11 آنگاه فرمود: «دوست ما ايلعازر خوابيده است و من میروم تا او را بيدار كنم.»12-13 شاگردان تصور كردند كه منظور عيسی اينست كه ايلعازر ديشب راحت خوابيده است. از اين رو گفتند: «پس حالش خوب خواهد شد.» ولی منظور عيسی اين بود كه ايلعازر مرده است.14 آنگاه عيسی به طور واضح فرمود: «ايلعازر مرده است.15 و من خوشحالم كه در كنار او نبودم، چون مرگ او يک بار ديگر به شما فرصت خواهد داد كه به من ايمان آوريد. حال بياييد نزد او برويم.»16 يكی از شاگردان او به نام«توما» كه معنی اسمش«دوقلو» بود، به شاگردان ديگر گفت: «بياييد ما نيز برويم و با او بميريم.»17 وقتی به بيتعنيا رسيدند، شنيدند كه ايلعازر را چهار روز پيش به خاک سپردهاند.18 بيتعنيا فقط چند كيلومتر تا شهر اورشليم فاصله داشت.19 از این رو، عدهای از سران قوم يهود برای تسليت گفتن به مارتا و مريم، از اورشليم به آنجا آمده بودند.20 وقتی به مارتا خبر دادند كه عيسی آمده است، برخاست و بیدرنگ به پيشواز او رفت، ولی مريم در خانه ماند.21 مارتا به عيسی گفت: «سَرورم، اگر اينجا بوديد، برادرم از دست نمیرفت.22 حال نيز دير نشده است؛ اگر از خدا بخواهيد، برادرم دوباره زنده خواهد شد.»23 عيسی فرمود: «مارتا، برادرت حتماً زنده خواهد شد.»24 مارتا گفت: «بلی، البته میدانم كه برادرم در روز قيامت مانند ديگران زنده خواهد شد.»25 عيسی فرمود: «آن كسی كه مردگان را زنده میكند و به ايشان زندگی میبخشد، من هستم. هر كه به من ايمان داشته باشد، اگر حتی مانند ديگران بميرد، بار ديگر زنده خواهد شد.26 و چون به من ايمان دارد، زندگی جاويد يافته، هرگز هلاک نخواهد شد. مارتا! آيا به اين گفتهء من ايمان داری؟»27 مارتا گفت: «بلی استاد، من ايمان دارم كه شما مسيح، فرزند خدا هستيد، همان كه منتظرش بوديم.»28 آنگاه مارتا به خانه بازگشت و مريم را از مجلس عزاداری بيرون برد و به او گفت: «عيسی اينجاست و میخواهد تو را ببيند.»29 مريم فوراً نزد عيسی رفت.30 عيسی بيرون دِه در همانجا منتظر ايستاده بود.31 سران قوم كه در خانه سعی میكردند مريم را دلداری دهند، وقتی ديدند كه او با عجله از خانه بيرون رفت، فكر كردند به سر قبر میرود تا باز گريه كند. پس ايشان نيز به دنبال او رفتند.32 وقتی مريم نزد عيسی رسيد، به پاهای او افتاد و گفت: «سَروَرم، اگر اينجا بوديد، برادرم نمیمرد.»33 وقتی عيسی ديد كه مريم گريه میكند و سران قوم نيز با او ماتم گرفتهاند عميقاً متأثر و پريشان گرديد.34 او پرسيد: «كجا او را دفن كردهايد؟» گفتند: «بفرماييد، ببينيد.»35 عيسی گريست.36 سران يهود به يكديگر گفتند: «ببينيد چقدر او را دوست میداشت.»37 ولی بعضی میگفتند: «اين مرد كه چشمان كور را باز كرد، چرا نتوانست كاری كند كه ايلعازر زنده بماند؟»38 باز عيسی به شدت متأثر شد. سرانجام به سر قبر رسيدند. قبر او غاری بود كه سنگ بزرگی جلو دهانهاش غلطانيده بودند.39 عيسی فرمود: «سنگ را كنار بزنيد!» ولی مارتا، خواهر ايلعازر گفت: «حالا ديگر متعفن شده، چون چهار روز است كه او را دفن كردهايم.»40 عيسی فرمود: «مگر نگفتم اگر ايمان بياوری، كارهای عجيب از خدا میبينی؟»41 پس سنگ را كنار زدند. آنگاه عيسی به آسمان نگاه كرد و فرمود: «پدر، شكر میكنم كه دعای مرا شنيدهای.42 البته هميشه دعايم را میشنوی ولی اين را به خاطر مردمی كه اينجا هستند گفتم، تا ايمان آورند كه تو مرا فرستادهای.»43 سپس با صدای بلند فرمود: «ايلعازر، بيرون بيا!»44 ايلعازر از قبر بيرون آمد، در حالی كه تمام بدنش در كفن پيچيده شده و پارچهای سر و صورتش را پوشانده بود. عيسی فرمود: «او را باز كنيد تا بتواند راه برود.»45 بعضی از سران قوم كه با مريم بودند و اين معجزه را ديدند، به عيسی ايمان آوردند.46 ولی بعضی نيز نزد فريسيان رفته، واقعه را گزارش دادند.47 كاهنان اعظم و فريسيان بیدرنگ جلسهای تشكيل دادند تا به اين موضوع رسيدگی كنند. ايشان به يكديگر میگفتند: «چه كنيم؟ اين شخص معجزات بسيار میكند.48 اگر او را به حال خود بگذاريم، تمام اين قوم به دنبال او خواهند رفت. آنگاه رومیها به اينجا لشكركشی كرده، اين عبادتگاه و قوم ما را از بين خواهند برد.»49 يكی از ايشان به نام«قيافا»، كه در آن سال كاهن اعظم بود، برخاست و گفت: «شما اصلاً متوجهٔ موضوع نيستيد.50 آيا درک نمیكنيد كه بهتر است يک نفر فدا شود تا همه هلاک نگردند؟ آيا بهتر نيست اين شخص فدای مردم شود؟»51 قيافا با اين سخن، در واقع پيشگويی كرد كه عيسی بايد در راه مردم فدا شود. اما اين را از خود نگفت، بلكه به خاطر مقام روحانی كه داشت، به او الهام شد.52 اين پيشگويی نشان میدهد كه مرگ عيسی نه فقط برای قوم اسرائيل بود، بلكه به اين منظور نيز كه همهٔ فرزندان خدا را كه در سراسر دنيا پراكندهاند، در يكی جمع كند.53 از آن روز به بعد، سران قوم يهود توطئه چيدند تا عيسی را به قتل رسانند.54 عيسی از آن پس، ديگر در ميان مردم آشكار نمیشد، بلكه با شاگردانش از اورشليم به دهكدهٔ «افرايم» در نزديكی بيابان رفت و در آنجا ماند.55 كمكم عيد«پِسَح» كه از روزهای مقدس يهود بود نزديک میشد. مردم از سراسر مملكت در اورشليم جمع میشدند تا خود را برای شركت در مراسم عيد آماده كنند.56 در اين ميان، همه میخواستند عيسی را ببينند، و در خانهٔ خدا با كنجكاوی از يكديگر میپرسيدند: «چه فكر میكنيد؟ آيا عيسی برای شركت در مراسم عيد به اورشليم خواهد آمد؟»57 ولی از طرف ديگر كاهنان اعظم و فريسيان اعلام كرده بودند كه هر كه عيسی را ببيند، فوراً گزارش دهد تا او را بگيرند.

نوشته‌ ء يوحنا 11

English Standard Version

from Crossway
1 Now a certain man was ill, Lazarus of Bethany, the village of Mary and her sister Martha. (نوشته‌ء لوقا 10:38)2 It was Mary who anointed the Lord with ointment and wiped his feet with her hair, whose brother Lazarus was ill. (نوشته‌ ء يوحنا 12:3)3 So the sisters sent to him, saying, “Lord, he whom you love is ill.” (نوشته‌ ء يوحنا 11:5; نوشته‌ ء يوحنا 11:11; نوشته‌ ء يوحنا 11:36)4 But when Jesus heard it he said, “This illness does not lead to death. It is for the glory of God, so that the Son of God may be glorified through it.” (متیٰ 9:24; نوشته‌ ء يوحنا 9:3; نوشته‌ ء يوحنا 11:11; نوشته‌ ء يوحنا 11:40; نوشته‌ ء يوحنا 13:31)5 Now Jesus loved Martha and her sister and Lazarus. (نوشته‌ ء يوحنا 11:3)6 So, when he heard that Lazarus[1] was ill, he stayed two days longer in the place where he was. (نوشته‌ ء يوحنا 2:4; نوشته‌ ء يوحنا 7:6; نوشته‌ ء يوحنا 7:8)7 Then after this he said to the disciples, “Let us go to Judea again.” (نوشته‌ ء يوحنا 10:40)8 The disciples said to him, “Rabbi, the Jews were just now seeking to stone you, and are you going there again?” (نوشته‌ ء يوحنا 1:38; نوشته‌ ء يوحنا 8:59; نوشته‌ ء يوحنا 10:31)9 Jesus answered, “Are there not twelve hours in the day? If anyone walks in the day, he does not stumble, because he sees the light of this world. (نوشته‌ء لوقا 13:33; نوشته‌ ء يوحنا 9:4; 1يوحنا 2:10)10 But if anyone walks in the night, he stumbles, because the light is not in him.” (اِرميا 13:16)11 After saying these things, he said to them, “Our friend Lazarus has fallen asleep, but I go to awaken him.” (متیٰ 27:52)12 The disciples said to him, “Lord, if he has fallen asleep, he will recover.”13 Now Jesus had spoken of his death, but they thought that he meant taking rest in sleep.14 Then Jesus told them plainly, “Lazarus has died,15 and for your sake I am glad that I was not there, so that you may believe. But let us go to him.”16 So Thomas, called the Twin,[2] said to his fellow disciples, “Let us also go, that we may die with him.” (متیٰ 10:3; نوشتهء مَرقُس‌ 3:18; نوشته‌ء لوقا 6:15; نوشته‌ ء يوحنا 13:37; نوشته‌ ء يوحنا 14:5; نوشته‌ ء يوحنا 20:24; نوشته‌ ء يوحنا 20:26; نوشته‌ ء يوحنا 21:2; اعمال‌ رسولان‌ مسيح‌‌ 1:13)17 Now when Jesus came, he found that Lazarus had already been in the tomb four days. (نوشته‌ ء يوحنا 11:39)18 Bethany was near Jerusalem, about two miles[3] off,19 and many of the Jews had come to Martha and Mary to console them concerning their brother. (ايوب‌ 2:11; نوشته‌ ء يوحنا 11:31)20 So when Martha heard that Jesus was coming, she went and met him, but Mary remained seated in the house. (نوشته‌ء لوقا 10:38)21 Martha said to Jesus, “Lord, if you had been here, my brother would not have died. (نوشته‌ ء يوحنا 11:32; نوشته‌ ء يوحنا 11:37)22 But even now I know that whatever you ask from God, God will give you.” (نوشته‌ ء يوحنا 9:31; نوشته‌ ء يوحنا 11:42)23 Jesus said to her, “Your brother will rise again.”24 Martha said to him, “I know that he will rise again in the resurrection on the last day.” (نوشته‌ء لوقا 14:14; نوشته‌ ء يوحنا 5:29; نوشته‌ ء يوحنا 6:39; نوشته‌ ء يوحنا 11:39)25 Jesus said to her, “I am the resurrection and the life.[4] Whoever believes in me, though he die, yet shall he live, (نوشته‌ ء يوحنا 1:4; نوشته‌ ء يوحنا 3:36; نوشته‌ ء يوحنا 5:21; نوشته‌ ء يوحنا 6:40; نوشته‌ ء يوحنا 6:44; نوشته‌ ء يوحنا 6:57; نوشته‌ ء يوحنا 12:25; نوشته‌ ء يوحنا 14:6; 1‏قرنتس 15:21; کولسی 3:4)26 and everyone who lives and believes in me shall never die. Do you believe this?” (نوشته‌ ء يوحنا 6:50; نوشته‌ ء يوحنا 8:51)27 She said to him, “Yes, Lord; I believe that you are the Christ, the Son of God, who is coming into the world.” (متیٰ 11:3; متیٰ 16:16; نوشته‌ ء يوحنا 6:14; نوشته‌ ء يوحنا 6:69; نوشته‌ ء يوحنا 8:24; نوشته‌ ء يوحنا 13:19; نوشته‌ ء يوحنا 20:31; 1يوحنا 4:16; 1يوحنا 5:1; 1يوحنا 5:5)28 When she had said this, she went and called her sister Mary, saying in private, “The Teacher is here and is calling for you.” (متیٰ 26:18; نوشتهء مَرقُس‌ 14:14; نوشته‌ء لوقا 22:11; نوشته‌ ء يوحنا 13:13)29 And when she heard it, she rose quickly and went to him.30 Now Jesus had not yet come into the village, but was still in the place where Martha had met him.31 When the Jews who were with her in the house, consoling her, saw Mary rise quickly and go out, they followed her, supposing that she was going to the tomb to weep there. (نوشته‌ ء يوحنا 11:19)32 Now when Mary came to where Jesus was and saw him, she fell at his feet, saying to him, “Lord, if you had been here, my brother would not have died.” (نوشته‌ ء يوحنا 11:21)33 When Jesus saw her weeping, and the Jews who had come with her also weeping, he was deeply moved[5] in his spirit and greatly troubled. (نوشتهء مَرقُس‌ 14:5; نوشته‌ ء يوحنا 11:38; نوشته‌ ء يوحنا 12:27; نوشته‌ ء يوحنا 13:21)34 And he said, “Where have you laid him?” They said to him, “Lord, come and see.”35 Jesus wept. (نوشته‌ء لوقا 19:41)36 So the Jews said, “See how he loved him!” (نوشته‌ ء يوحنا 11:3)37 But some of them said, “Could not he who opened the eyes of the blind man also have kept this man from dying?” (نوشته‌ ء يوحنا 9:6; نوشته‌ ء يوحنا 11:21; نوشته‌ ء يوحنا 11:32)38 Then Jesus, deeply moved again, came to the tomb. It was a cave, and a stone lay against it. (اشعيا 22:16; متیٰ 27:60; نوشتهء مَرقُس‌ 15:46; نوشته‌ء لوقا 24:2; نوشته‌ ء يوحنا 11:33; نوشته‌ ء يوحنا 20:1)39 Jesus said, “Take away the stone.” Martha, the sister of the dead man, said to him, “Lord, by this time there will be an odor, for he has been dead four days.” (نوشته‌ ء يوحنا 11:17)40 Jesus said to her, “Did I not tell you that if you believed you would see the glory of God?” (نوشته‌ ء يوحنا 11:4; نوشته‌ ء يوحنا 11:25; روم 6:4)41 So they took away the stone. And Jesus lifted up his eyes and said, “Father, I thank you that you have heard me. (نوشته‌ ء يوحنا 17:1)42 I knew that you always hear me, but I said this on account of the people standing around, that they may believe that you sent me.” (متیٰ 26:53; نوشته‌ ء يوحنا 3:17; نوشته‌ ء يوحنا 11:22; نوشته‌ ء يوحنا 12:29; نوشته‌ ء يوحنا 17:8; نوشته‌ ء يوحنا 17:21)43 When he had said these things, he cried out with a loud voice, “Lazarus, come out.”44 The man who had died came out, his hands and feet bound with linen strips, and his face wrapped with a cloth. Jesus said to them, “Unbind him, and let him go.” (نوشته‌ ء يوحنا 5:28; نوشته‌ ء يوحنا 19:40; نوشته‌ ء يوحنا 20:7)45 Many of the Jews therefore, who had come with Mary and had seen what he did, believed in him, (نوشته‌ ء يوحنا 2:23; نوشته‌ ء يوحنا 11:19; نوشته‌ ء يوحنا 12:11; اعمال‌ رسولان‌ مسيح‌‌ 9:42)46 but some of them went to the Pharisees and told them what Jesus had done.47 So the chief priests and the Pharisees gathered the council and said, “What are we to do? For this man performs many signs. (متیٰ 5:22; متیٰ 26:3; نوشته‌ ء يوحنا 12:19; اعمال‌ رسولان‌ مسيح‌‌ 4:16)48 If we let him go on like this, everyone will believe in him, and the Romans will come and take away both our place and our nation.” (نوشته‌ ء يوحنا 6:15; نوشته‌ ء يوحنا 18:36; اعمال‌ رسولان‌ مسيح‌‌ 21:28)49 But one of them, Caiaphas, who was high priest that year, said to them, “You know nothing at all. (متیٰ 26:3; نوشته‌ ء يوحنا 11:51; نوشته‌ ء يوحنا 18:13)50 Nor do you understand that it is better for you that one man should die for the people, not that the whole nation should perish.” (نوشته‌ ء يوحنا 18:14)51 He did not say this of his own accord, but being high priest that year he prophesied that Jesus would die for the nation, (خروج‌ 28:30; اعداد 27:21; 1سموئيل 23:9; 1سموئيل 30:7; عزرا 2:63; نحميا 7:65; نوشته‌ ء يوحنا 11:49)52 and not for the nation only, but also to gather into one the children of God who are scattered abroad. (اشعيا 49:6; نوشته‌ ء يوحنا 10:16; 1يوحنا 2:2)53 So from that day on they made plans to put him to death. (نوشته‌ ء يوحنا 7:1)54 Jesus therefore no longer walked openly among the Jews, but went from there to the region near the wilderness, to a town called Ephraim, and there he stayed with the disciples. (نوشته‌ ء يوحنا 7:1; نوشته‌ ء يوحنا 7:4)55 Now the Passover of the Jews was at hand, and many went up from the country to Jerusalem before the Passover to purify themselves. (2تواريخ 30:17; نوشته‌ء لوقا 2:42; نوشته‌ ء يوحنا 6:4; نوشته‌ ء يوحنا 18:28; اعمال‌ رسولان‌ مسيح‌‌ 21:24)56 They were looking for[6] Jesus and saying to one another as they stood in the temple, “What do you think? That he will not come to the feast at all?” (نوشته‌ ء يوحنا 7:11)57 Now the chief priests and the Pharisees had given orders that if anyone knew where he was, he should let them know, so that they might arrest him.