1When he came down from the mountain, great crowds followed him. (Mt 4:25)2And behold, a leper[1] came to him and knelt before him, saying, “Lord, if you will, you can make me clean.” (Mt 18:26; Mr 1:40; Lu 5:12; Ac 10:25)3And Jesus[2] stretched out his hand and touched him, saying, “I will; be clean.” And immediately his leprosy was cleansed.4And Jesus said to him, “See that you say nothing to anyone, but go, show yourself to the priest and offer the gift that Moses commanded, for a proof to them.” (Le 14:2; Mt 9:30; Mt 10:18; Mt 12:16; Mt 17:9; Mt 24:14; Mr 1:34; Mr 5:43; Mr 6:11; Mr 7:36; Mr 8:26; Lu 9:5; Lu 17:14; Jas 5:3)
The Faith of a Centurion
5When he had entered Capernaum, a centurion came forward to him, appealing to him, (Lu 7:1)6“Lord, my servant is lying paralyzed at home, suffering terribly.”7And he said to him, “I will come and heal him.”8But the centurion replied, “Lord, I am not worthy to have you come under my roof, but only say the word, and my servant will be healed. (Ps 107:20; Mt 8:16)9For I too am a man under authority, with soldiers under me. And I say to one, ‘Go,’ and he goes, and to another, ‘Come,’ and he comes, and to my servant,[3] ‘Do this,’ and he does it.”10When Jesus heard this, he marveled and said to those who followed him, “Truly, I tell you, with no one in Israel[4] have I found such faith. (Mt 9:2; Mr 6:6)11I tell you, many will come from east and west and recline at table with Abraham, Isaac, and Jacob in the kingdom of heaven, (Isa 59:19; Mal 1:11; Lu 13:29; Eph 3:6)12while the sons of the kingdom will be thrown into the outer darkness. In that place there will be weeping and gnashing of teeth.” (Mt 13:42; Mt 13:50; Mt 19:30; Mt 21:41; Mt 21:43; Mt 22:13; Mt 24:51; Mt 25:30; Lu 13:28)13And to the centurion Jesus said, “Go; let it be done for you as you have believed.” And the servant was healed at that very moment. (Mt 9:22; Mt 9:29; Joh 4:53)
Jesus Heals Many
14And when Jesus entered Peter’s house, he saw his mother-in-law lying sick with a fever. (Mr 1:29; Lu 4:38; 1Co 9:5)15He touched her hand, and the fever left her, and she rose and began to serve him. (Mt 9:25)16That evening they brought to him many who were oppressed by demons, and he cast out the spirits with a word and healed all who were sick. (Mt 4:24; Mt 8:8; Mt 8:28; Mt 8:33)17This was to fulfill what was spoken by the prophet Isaiah: “He took our illnesses and bore our diseases.” (Isa 53:4; Mt 1:22)
The Cost of Following Jesus
18Now when Jesus saw a crowd around him, he gave orders to go over to the other side. (Mt 14:22; Mr 4:35; Lu 8:22; Joh 6:15)19And a scribe came up and said to him, “Teacher, I will follow you wherever you go.” (Lu 9:57)20And Jesus said to him, “Foxes have holes, and birds of the air have nests, but the Son of Man has nowhere to lay his head.”21Another of the disciples said to him, “Lord, let me first go and bury my father.”22And Jesus said to him, “Follow me, and leave the dead to bury their own dead.” (Joh 5:25)
Jesus Calms a Storm
23And when he got into the boat, his disciples followed him. (Mr 4:36; Lu 8:22; Joh 6:16)24And behold, there arose a great storm on the sea, so that the boat was being swamped by the waves; but he was asleep. (Joh 4:6)25And they went and woke him, saying, “Save us, Lord; we are perishing.” (Mt 14:30)26And he said to them, “Why are you afraid, O you of little faith?” Then he rose and rebuked the winds and the sea, and there was a great calm. (Job 38:11; Ps 65:7; Ps 104:6; Mt 6:30; Mt 14:32; Lu 4:39; Joh 14:27)27And the men marveled, saying, “What sort of man is this, that even winds and sea obey him?” (Mr 1:27; Lu 5:9)
Jesus Heals Two Men with Demons
28And when he came to the other side, to the country of the Gadarenes,[5] two demon-possessed[6] men met him, coming out of the tombs, so fierce that no one could pass that way. (Mt 8:16; Mr 5:1; Lu 8:26; Re 18:2)29And behold, they cried out, “What have you to do with us, O Son of God? Have you come here to torment us before the time?” (Mt 4:3; Mt 4:6; Mt 14:33; Mr 1:23; Mr 1:26; Lu 4:34; Ac 8:7; Re 12:12)30Now a herd of many pigs was feeding at some distance from them.31And the demons begged him, saying, “If you cast us out, send us away into the herd of pigs.”32And he said to them, “Go.” So they came out and went into the pigs, and behold, the whole herd rushed down the steep bank into the sea and drowned in the waters.33The herdsmen fled, and going into the city they told everything, especially what had happened to the demon-possessed men. (Mt 8:16)34And behold, all the city came out to meet Jesus, and when they saw him, they begged him to leave their region. (1Ki 17:18; Lu 5:8; Ac 16:39)
1هنگامی كه عيسی از فراز تپه به زير میآمد، بسياری به دنبال او به راه افتادند.2ناگهان يک مرد جذامی خود را به عيسی رساند، و در مقابل او زانو زده، او را سجده كرد و با التماس گفت: «ای آقا، اگر بخواهی، میتوانی مرا شفا ببخشی.»3عيسی دست خود را بر او گذاشت و فرمود: «البته كه میخواهم؛ شفا بياب!» و فوراً جذام او از بين رفت!4آنگاه عيسی به او فرمود: «بدون اين كه با كسی دربارهٔ شفايت گفتگو كنی، نزد كاهن برو تا تو را آزمايش كند. سپس هديهای را كه شريعت موسی برای جذامیهای شفا يافته تعيين كرده، تقديم كن تا همه بدانند كه شفا يافتهای.»
شفای خدمتكار افسر رومی
5-6وقتی عيسی به شهر كفرناحوم رسيد، يک افسر رومی نزد او آمد و از او خواهش كرد كه خدمتكار افليج او را كه در خانه افتاده و از درد به خود میپيچيد، شفا دهد.7عيسی به او گفت: «بسيار خوب، میآيم و او را شفا میدهم.»8-9اما افسر در جواب عرض كرد: «سرور من، من اينقدر لياقت ندارم كه شما به خانهٔ من بياييد. اگر از همين جا دستور بفرماييد خدمتكارم خوب خواهد شد. من خودم دستورهای افسران ارشد را اطاعت میكنم، و از طرف ديگر سربازانی نيز زير دست خود دارم كه اگر به يكی بگويم ”برو“ میرود و به ديگری بگويم ”بيا“ میآيد؛ اگر به خدمتكارم بگويم ”فلان كار را بكن“ میكند. میدانم اگر شما هم دستور بفرماييد، اين مرض از بدن خدمتكارم بيرون خواهد رفت.»10عيسی از سخنان او حيرت كرد! پس رو به جمعيت كرد و گفت: «در تمام سرزمين اسرائيل نيز چنين ايمانی در كسی نديدهام.11اين را به شما بگويم كه عدهٔ زيادی از قومهای غيريهود، مانند اين افسر رومی، از سراسر دنيا آمده، در درگاه خداوند با ابراهيم و اسحاق و يعقوب همنشين خواهند شد؛12و بسياری از يهوديان كه میبايست به درگاه خداوند راه يابند، بيرون انداخته خواهند شد، در جايی كه تاريكی و گريه و عذاب حكمفرماست.»13سپس رو به افسر رومی كرد و گفت: «به خانهات برگرد. مطابق ايمانت، انجام شد.» خدمتكار او همان لحظه شفا يافت!
شفای انواع بيماران
14هنگامی كه عيسی به خانهٔ پطرس رسيد، مادر زن پطرس تب كرده و در رختخواب بود.15اما وقتی عيسی دست او را گرفت، تب او قطع شد و برخاست و به پذيرايی پرداخت.16همان شب، عدهٔ زيادی از ديوانگان را نزد عيسی آوردند، و او با گفتن يک كلمه، تمام ارواح ناپاک را از وجود آنان بيرون كرد و تمام بيماران را شفا بخشيد.17به اين وسيله، پيشگويی اشعيای نبی به انجام رسيد كه: «او ضعفهای ما را برطرف كرد و مرضهای ما را از ما دور ساخت.»
بهای پيروی از عيسی
18وقتی عيسی متوجه شد كه جمعيت بزرگی نزد او جمع شدهاند به شاگردانش فرمود تا آماده شوند و به كنارهٔ ديگر درياچه بروند.19درست در همان لحظه، يكی از علمای دين يهود نزد او آمد و گفت: «استاد، به هر قيمتی كه شده، شما را پيروی خواهم كرد.»20اما عيسی به او گفت: «روباهها برای خود لانه دارند و پرندگان آشيانه؛ اما من كه مسيح هستم، جايی برای استراحت ندارم.»21يكی ديگر از مريدانش به او گفت: «آقا، اجازه بفرماييد تا زمان فوت پدرم بمانم؛ وقتی او مُرد و او را دفن كردم، خواهم آمد تا شما را پيروی نمايم.»22عيسی به او گفت: «الان از من پيروی كن، و بگذار آنانی كه روحشان مرده است، مردههای خود را دفن كنند.»
عيسی به دريای طوفانی آرامش میبخشد
23آنگاه عيسی و شاگردانش وارد قايق شدند و به سمت ديگر درياچه به راه افتادند.24ناگهان درياچه طوفانی شد به طوری كه ارتفاع امواج از قايق نيز میگذشت و آب به داخل آن میريخت. اما عيسی در خواب بود.25شاگردانش به او نزديک شدند و بيدارش كرده، فرياد زدند: «استاد، به داد ما برسيد؛ غرق میشويم!»26عيسی جواب داد: «ای كمايمانان! چرا میترسيد؟» سپس برخاست و فرمان داد تا باد و طوفان آرام گيرند؛ آنگاه آرامش كامل پديد آمد.27شاگردان كه حيرت و ترس وجودشان را فرا گرفته بود، به يكديگر میگفتند: «اين چه نوع انسانی است كه حتی باد و دريا نيز اطاعتش میكنند؟»
شفای ديوانه
28وقتی به سرزمين جدریها كه در طرف ديگر درياچه بود رسيدند، دو ديوانه زنجيری به ايشان برخوردند. اين دو ديوانهٔ در قبرستان زندگی میكردند و آنقدر خطرناک بودند كه كسی جرأت نداشت از آن منطقه عبور كند.29تا چشمشان به عيسی افتاد، شروع كردند به فرياد كشيدن كه: «ای فرزند خدا با ما چه كار داری؟ آيا آمدهای تا قبل از وقت، ما را عذاب دهی؟»30از قضا در آن حوالی گلهٔ خوكی میچريدند.31پس ارواح ناپاک از عيسی خواهش كرده، گفتند: «اگر میخواهی ما را بيرون كنی، ما را به درون جسم اين خوكها بفرست.»32عيسی به آنها گفت: «بسيار خوب، برويد.» ارواح ناپاک از وجود آن دو نفر بيرون آمدند و داخل خوكها شدند. ناگاه تمام گله، ديوانهوار به طرف پرتگاه دويدند و خود را به درياچه انداختند و خفه شدند.33خوکچرانها با ديدن اين صحنه، وحشتزده به شهر فرار كردند و تمام ماجرا را برای مردم نقل نمودند.34در نتيجه، تمام اهالی شهر بيرون ريختند تا عيسی را ببينند، وقتی به او رسيدند از او خواهش كردند كه از آنجا برود و ايشان را به حال خودشان بگذارد.